از زمان هجرت هنوز بی نامم...فعلا

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۲/۳۱
    .

درمان

 


امشب نشسته ام سَرِ بازارِ عاشقی
تا کار و بارِ زندگی ام را رها کنم

آقای آسمانِ منی و مقدّسی…
پس حق بده که رو به خودت اِلتجا کنم 





شروعش زیاد اتفاقی نبود اما بی برنامه تر از آنی بود که گمان میکردم...


     طوریکه، "ای که مرا خوانده ای ! "را کاملا میشد حس کرد اما هنوز به" راهِ نشان داده" نرسیده بودم.


دیشب بی برنامه تر از آنی دعوت شدم که اسمش را بگذارم اتفاق . دیشب معجزه بود.

 

           اصیلتش دلم گرفته بود. اما حقیقتش انگار دلشان برایم تنگ شده بود..دل تک تکشان ...از مادر س گرفته تا پسران گمنامش در دانشگاه...

 از منتقم ع گرفته تا ربّ 

  

      میخواستند بگویند : هستیم .باش!


ته خطی هم رسیدیم حرم بابا رضای مهربان ع بعد از احیا، و کلی نمک ریختند بر زخم و مداوایمان کردند ؛ به همان سبک زهر و تریاق!

 

 دیشب مهمانی اش بسیط تر ازآنی بود که بشود نامش را جشن گذاشت!

غ م

  غم را چه خوف از بیداد ! 

 

    وقتی می آیی به سراغم قلبم را میگشایم تا خوب جا بگیری و حسابی بنشینی طوریکه تا مدتها جایت هنوز گود افتاده باشد ...

  

       چه کنم که اصولا متاثر ترم از تو تا همزادت شادی!

   

                     شاید خلقتم اینگونه بوده و باید  یا شاید خَلقت کردم دانسته یا نادانسته...

   

 هرچه باشد این روزها عجیب مهمان شدی به کلبه متلاطم  احساسات من...

 

                خوش آمدی همانگونه که شادی خوش می آید.

 

          باید اعتراف کنم گاهی سیم اتصال دل به عقلی ! همان وقتها که به ته خط میرسی...

 

    ناگهان می آیی ..خروش میکنی ... جولان میدهی و تمامیت خویش را به نمایش میگذاری و بی باک داد و بیداد میکنی 


و رفته رفته  حین آرام گرفتن به عقل طعنه میزنی که 


بیدار شود وقتی بیدارشد دلداری اش میدهی و میگذاری تا بنویسد.


بنویسد تا ثبت شود بر لوح وجود.... تا محک بزند خویش را و خویشان را ...محاط را که محک زد . آرام میگیری و آرام میگیرد ..دل نیز


... آنگاه عقل و دل عزم میکند و آغاز . 


سیری نادرست یا درست که شده است همدم اکثر این شبهای من ...

  

   ای غم!..همدم من !  مبادا بیش از آنچه هستی بپنداری خویش را !  که ربّی دارم سخت.



.





دریافته ام که کمتر تنبلم نسبت به اهل فرار بودنم...

فرار کردن از امور روزمره نوعی صفت شده است برایم ، که توجیهش میشود moody بودن خویش ..

بهانه ای که هرکسی در تقابل با هوی نفس با تعابیر مختلف از صفاتِ خود ، آنرا علم میکند.

بهانه ای بنام " ویژگیهای شخصیتی".

شخصیتم فلان است و روحیه ام یهمان ....خب شخصیتم غلط میکند که فلان است . شخصیتم اسیر است ،

اسیر هوی و اگر نه فلان نبود ...

کافیست بهانه

ابتلاء

بردن یا باختن مهم نیست...


آنچه اهمیت دارد، این است که مسیر یابی ات خوب باشد.

به چاه که رسیدی بدانی این چاه است و به پل که رسیدی میانبر بزنی.



برگه امتحانی خودم را که مرور میکنم آنجاهایی نمیسوزم که اشتباه نوشته ام..آنجاهایی میسوزم که فکر میکرده ام درست نوشته ام...

شناخت حق و باطل که حاصل شد، برنده ای و لاغیر !

ومن هراسانم... ،هراسان از اینکه باطل را حق یافته باشم. و آنقدر ندانم که ندانسته از دنیا روم.

هراسانم از آرام گرفتن بعد از امتحان، میترسم از اینکه در رنج نباشم و ابتلائات بسراغم نیاید .

و هیچگاه نفهمم که باخته ام و در پیروزی کاذب نماز بگذارم و خدایم را بپرستم .خدایی که آن هنگام یا رهایم کرده یا امتحان های خیلی سطح پایین تری را برایم در نظر گرفته است...

عبور

آوینی "می " گوید:


زمین معبر است و نه مقر...

.................

آنگاه که "قرار " گرفت این دلِ بی قرار

بدان ! که دیگر دل نیست،تلی از خاک است

نه بذری

دارد و نه جوانه ای،

نه حضوری و نه حصولی.

باید سخت ترسید از آرام شدن و قرار گرفتن در معبری که چشم دلت ممکن است زیر لگد هزاران موجود و لاموجود نه تنها له شود بلکه " بسته بماند"، بی راه ، بی چاه ...



باید مراقبه کرد .متلاطم بود.

رکود

دل که گرفت،دستها،دست بکار میشود...

مدتهاست فرجش را از عمق وجود نخواسته ام و خواسته هایم را فرج خواسته ام تا

دورشوم از بشریت خویش.

حال تنها خواسته ام خواستنِ اوست.و نه هنوز خودش،چرا که هنوز در سقوطی راکد مانده ام.

شاید این نیز شروعی باشد.چه دانم!





راستی.:مینویسم برای خویش

هجرت

- آمدم....


از جایی دیگر با همین ناموارک،  تا پایان شروع شاید.