غم را چه خوف از بیداد !
وقتی می آیی به سراغم قلبم را میگشایم تا خوب جا بگیری و حسابی بنشینی طوریکه تا مدتها جایت هنوز گود افتاده باشد ...
چه کنم که اصولا متاثر ترم از تو تا همزادت شادی!
شاید خلقتم اینگونه بوده و باید یا شاید خَلقت کردم دانسته یا نادانسته...
هرچه باشد این روزها عجیب مهمان شدی به کلبه متلاطم احساسات من...
خوش آمدی همانگونه که شادی خوش می آید.
باید اعتراف کنم گاهی سیم اتصال دل به عقلی ! همان وقتها که به ته خط میرسی...
ناگهان می آیی ..خروش میکنی ... جولان میدهی و تمامیت خویش را به نمایش میگذاری و بی باک داد و بیداد میکنی
و رفته رفته حین آرام گرفتن به عقل طعنه میزنی که
بیدار شود وقتی بیدارشد دلداری اش میدهی و میگذاری تا بنویسد.
بنویسد تا ثبت شود بر لوح وجود.... تا محک بزند خویش را و خویشان را ...محاط را که محک زد . آرام میگیری و آرام میگیرد ..دل نیز
... آنگاه عقل و دل عزم میکند و آغاز .
سیری نادرست یا درست که شده است همدم اکثر این شبهای من ...
ای غم!..همدم من ! مبادا بیش از آنچه هستی بپنداری خویش را ! که ربّی دارم سخت.
- ۹۵/۰۳/۰۱
غمم همصحبت و همراز و همدم
غمت مهله که مو تنها نشینم
مریزا! باریکلا! مرحبا! غم!